اقا سعید داداش خوبم

گذر زمان

شیرینی زندگیم امروز تصمیم گرفتم از کوچیکیت تا بزرگیات عکس بگیرم و بذارم تو وبلاگت البته عکسای بچگیت رو از روی عکس گرفتم تا   ٥ ماهگی تو شکم مامانی جونش ٥ ماهگی خونه ی دایی جونش( دایی حبیب ) تولد ١ سالگی تولد نه سالگی من (٣١ روز بعد ٢ ساله میشد) مهد کودک کلاس اول     ...
25 مرداد 1391

اتفاق

امروز سعید جان رفت طبقه دوم که یه رسید بهشون بده یهو موقع پایین اومدن اسانسو تقی صدا داد و بین دو طبقه گیر کرد وتو با صدا دادن اسانسور یه جیغ بنفش کشیدی ولی بعد ساکت شد تا نیم ساعت که باباجونیت از میدون ارژانتین خودشو رسوند خونه و تورو از اسانسور بیرون اورد تا پاهات رسید زمین از ترس شروع کردی به گریه کردن من و مامانی خیلی نگرانت بودیم        ولی خدارو شکر زودی اومدی بیرون و هیچ اتفاقی برات نیافتاد ...
25 مرداد 1391

مهمونی

امروز نیلیا خانوم و مامانشو اجی جونش با بهترین دوست سعید محمد مهدی و اجی کوچیکش ملیکا اومدن خونمون و سعید کلی با نیلیا و محمد مهدی بازی کرد اینم چند تا عکس   ...
22 مرداد 1391

شب قدر

دیشب همسایه بالاییمون مراسم شب قدر داشتن و ما هم یعنی من و مامانم دوست داشتیم بریم بالا ولی چون بابا جونی سعید رفته بود مسافرت نمیتونستیم بریم بالا یهو یه فکری به ذهن مامانم رسید گفت که وقتی خوابید میریم بالا نگو اقا سعید هم اینو شنیده بود و نمیخوابید تازه یه بار هم امتحانمون کرد خودش و زد به خواب و تا ما خواستیم بریم بلند شد و گفت خوابم نمیبره خلاصه تا ساعت ٢ بیدار بود و حواسش بود که ما نریم بالا و ما هم مجبور شدیم تو خونه بمونیم ...
20 مرداد 1391
1